Web Analytics Made Easy - Statcounter

همشهری آنلاین - رابعه تیموری: خانه پسر کوچکش«حسین» چند کوچه‌ بیشتر با او فاصله ندارد. همسایه‌هایش هم قدیمی‌اند و اهل معرفت و قدرشناسی. برای آنها عزیزه خانم همسایه‌ای پرحرمت است که رفتاری پر از آرامش و متانت دارد، لبش همیشه خندان و ذکرگو است و فرزندانی تربیت کرده که یکی افتخار مادر شهید بودن بر شانه‌اش نشانده و ۴ فرزند دیگرش هم اهل و شایسته هستند و موجب سربلندی او.

بیشتر بخوانید: اخباری که در وبسایت منتشر نمی‌شوند!

وقتی به منزل مادر شهید ترابنده رسیدم، یکی از همسایه‌هایش در حال اثاث‌کشی بود و عزیزه خانم دلتنگ دور شدن از دوست و همسایه‌ای که خاطراتی خوب از خود به جا گذاشته است.

قصه‌های خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید

ژاکت آبی نفتی

زن دایی سرش را نزدیک گوش او برد: «می‌خواهی محمد را ببینی؟‌» چشم‌های عزیزه خانم مات شد. قلبش از حرکت ایستاد: «خدایا مرا سرپا نگه دار...» سرش را آرام تکان داد. زن دایی دست برد زیر بغلش و او را بلند کرد: «یا حسین...» محمد آرام خوابیده بود. موهای سیاهش پریشان و دسته دسته روی پیشانی‌اش ریخته بود و زیر اونیفورم نظامی همان ژاکت آبی نفتی را که مادر برایش بافته بود به تن داشت. عزیزه خانم لرزان جلو آمد: «محمد جان... محمد... بچه‌ام خسته است...» طره‌های مویش را کنار زد. دستش را از پیشانیش سراند و محاسنش را که‌گونه‌هایش را پوشانده بود، نوازش کرد. سرما از پوست دست مادر گذشت. . تا مغز استخوانش رسید... تابند بند تنش... محمدعلی با تنی یخ زده از دل شوره‌زارهای داغ فکه برگشته بود...

به جای بابا

عزیزه خانم عکس محمدعلی را به دیوار کنار تختش آویخته است تا هر صبح او نخستین کسی باشد که به مادر سلام می‌کند. فرزندان دیگر عزیزه خانم هم با اینکه می‌دانند هیچ‌وقت نمی‌توانند از نورچشمی مادر جلو بیفتند،‌گاه و بیگاه احوالپرس او هستند. خانواده حسین نزدیک مادر و چند کوچه‌ای آن طرفتر از منزل او زندگی می‌کنند. حسین آقا و همسرش تحصیلکرده‌اند و صاحب منزلتی اجتماعی. اما وقتی به مادر می‌رسند، فقط به طمع رضایت او و دعای خیرش سربند نظافت و پیش‌بند آشپزخانه می‌بندند و می‌سابند و می‌پزند... وقتی پدر شهید ترابنده به رحمت خدا رفت، فرزندان عزیزه خانم کوچک و کم‌سن و سال بودند و نگرانی آینده آنها مسئولیتی بزرگ بود که بر شانه‌های مادر جوان و تنهایشان سنگینی می‌کرد.

اول درس

عزیزه خانم پرستار بود و بچه‌ها ساعاتی طولانی در منزل تنها می‌ماندند. اما او همین که به خانه می‌رسید، در حالی که کوچک‌ترینشان هم گرد خستگی را بر صورت مهربان مادر می‌دید، سراغ درس و مدرسه و اوضاع و احوالشان را می‌گرفت. بچه‌ها خیلی زود فهمیدند برای مادر دغدغه‌ای بزرگ‌تر از درس و تحصیل آنها وجود ندارد. محمدعلی پسر بزرگ و دومین فرزند خانواده بود و بیشتر از بقیه در فکر و خیال جبران زحمت‌های مادر؛ «پسر بزرگ باید جای خالی پدر را پر کند. مادر که نمی‌خواهد من کمک خرج خانه باشم، باید زودتر به جایی برسم تا هم خیال او راحت شود و هم بتوانم کنار دست مادر و خواهر و برادرهای کوچک‌ترم بایستم.»

فرصتی برای جبران

وقتی «قدمعلی» نگهبان بیمارستان خبر قبولی محمدعلی در رشته مهندسی تأسیسات دانشگاه علم و صنعت را به عزیزه خانم داد، انگار همه دنیا را به مادر دادند: «خدایا شکرت! ...» اما چند سالی که از آن روز خوش گذشت، محمدعلی با آن صورت نجیب و چشم‌های پر حجب و حیایش کنار مادر نشست و در حالی که نگرانی دلخوری و غصه‌دار شدن او در نگاهش دودو می‌زد، از جنگ گفت و فجایعی که دشمن بر سر مردم اهواز و آبادان آورده است. مادر هم محکم و بی‌تردید به پسر جوانش جواب داد: «می‌خواهی بروی بجنگی؟... برو مادر، برو که روز قیامت من شرمنده حضرت زهرا(س) نباشم...» محمدعلی و خواهر و برادرهایش همیشه مادر را بر روی سجاده نماز اول وقت دیده بودند و اهل دعا و نذر و نیاز و ذاکر اهل‌بیت(ع). اما شنیدن این حرف‌ها از زبان او چیزی شبیه خواب و رؤیا بود: «سینه محمد علی، عزیزکرده و قوت دل مادر، جلوی توپ و تفنگ دشمن سپر شود؟...»

اول خانه پیدا کن

محمدعلی هر بار که به مرخصی می‌آمد، دور مادر می‌چرخید تا نبودن‌هایش را جبران کند. او دفعه آخر آمده بود تا فقط چند روزی پیش آنها بماند. اما وقتی دید عزیزه خانم تصمیم به جابه‌جایی و خرید خانه‌ای نو دارد، دلش نیامد مادر را دست تنها بگذارد و برود. عزیزه خانم هم با آنکه بیقراری را در چشم‌های محمدعلی می‌خواند، حسی مادرانه او را بیشتر به پسرش میخ کوب می‌کرد: «اول ما را سروسامان بده، بعد برو!‌» محمدعلی همراه مادر و خواهر و برادرهایش در و دیوار خانه نو را شست، شیشه‌هایش را برق انداخت، پرده‌هایش را نصب کرد و به جبهه رفت...

بعد از عید نوروز

عزیزه خانم دوست و رفقای بچه‌ها را می‌شناخت. با همه آنها هم مادرانه و بی‌تکلف رفتار می‌کرد. آن روز هم که «محسن خجسته» را توی کوچه دید، به او گله کرد که این روزها که محمدعلی در جبهه است، چرا از احوال آنها خبر نمی‌گیرد. اما محسن اصلاً سردماغ نبود و بر خلاف همیشه که با دیدن مادر، گل از گلش می‌شکفت، کوتاه و بریده بریده جوابش را می‌داد. وقتی هم به خانه آمد، به قورمه سبزی و آجیل سفره عید لب نزد. بالاخره عزیزه خانم خبری را که با قلبش احساس کرده بود و قوت باورش را نداشت، از چشم پر از اشک محسن خواند...

شهید علی‌محمد ترابنده  نام پدر: حسن   تولد: ۱۳۳۳‌ تهران شهادت: ۱۳۶۱/۱۱/۱۹ـ فکه 
مزار: قطعه ۲۶ بهشت زهرا(س

________________________________________________

*منتشر شده در همشهری محله منطقه ۱۱ در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۲۹

کد خبر 769226

منبع: همشهری آنلاین

درخواست حذف خبر:

«خبربان» یک خبرخوان هوشمند و خودکار است و این خبر را به‌طور اتوماتیک از وبسایت www.hamshahrionline.ir دریافت کرده‌است، لذا منبع این خبر، وبسایت «همشهری آنلاین» بوده و سایت «خبربان» مسئولیتی در قبال محتوای آن ندارد. چنانچه درخواست حذف این خبر را دارید، کد ۳۸۱۰۴۳۸۹ را به همراه موضوع به شماره ۱۰۰۰۱۵۷۰ پیامک فرمایید. لطفاً در صورتی‌که در مورد این خبر، نظر یا سئوالی دارید، با منبع خبر (اینجا) ارتباط برقرار نمایید.

با استناد به ماده ۷۴ قانون تجارت الکترونیک مصوب ۱۳۸۲/۱۰/۱۷ مجلس شورای اسلامی و با عنایت به اینکه سایت «خبربان» مصداق بستر مبادلات الکترونیکی متنی، صوتی و تصویر است، مسئولیت نقض حقوق تصریح شده مولفان در قانون فوق از قبیل تکثیر، اجرا و توزیع و یا هر گونه محتوی خلاف قوانین کشور ایران بر عهده منبع خبر و کاربران است.

خبر بعدی:

ظریف، همچون بند زدن برگ گل! | چینی‌بندزن! یه دل شکسته رو هم بند می‌زنی؟

همشهری آنلاین- بهاره خسروی : چینی‌بندزن‌های دوره‌گرد پایتخت به صدای بلند در کوچه‌ها می‌خواندند: «چینی‌بند زن اومده ... برگ گل هم بند می‌زنم!» خانم‌های خانه با شنیدن شاعرانگی همین جمله آخر هر چه کاسه و بشقاب شکسته و ترک‌خورده کنج انباری و صندوقخانه داشتند جمع می‌کردند و راهی کوچه می‌شدند. بچه ها همه سعی می کردند کنار چینی بندزن بشینن و تا ببینند حاصل خرابکاری‌شان چطور ماهرانه کنار هم بند می خورد.

قصه‌های خواندنی تهران را اینجا دنبال کنید

چینی‌بندزنی یکی از مشاغل نوستالژیک و فراموش‌شده تهران است. این حرفه در روزگاری که وقتی چیزی می‌شکست و خراب می‌شد به جای دور انداختن آن را تعمیر می‌کردند، حسابی پرطرفدار بود. قدیم‌ها معمولاً ظروف پرکاربرد خانه مانند کاسه، بشقاب و قوری از جنس چینی بود به ضربه‌ای ترک می‌خورد یا می‌شکست.

خانم‌های باسلیقه در طول سال تکه‌های شکسته چینی را تا زمان آمدن چینی‌بندزن نگه می‌داشتند. قدیم ها تا دلتان بخواهد از سر غفلت یا شیطنت بچه های خانه که همیشه پر تعداد بودند ظرف و ظروف می‌شکست و پیدا کردن مدل مشابه و جایگزین کار چندان آسانی نبود.

هنر تعمیر و کنار هم چیدن تکه های شکسته یا ظریف‌کاری بر عهده چینی‌بندزن‌ها بود تا با کمک ابزار ویژه صاحبان این شغل که چیزی نبود جز تسمه فلزی و چسب و مته، تکه‌های شکسته بار دیگر کنار هم قرار گیرد و باعث خوشحالی خانم خانه شود. آنها پس از ترمیم هریک از ظروف به ازای دستمزد آن مقداری گردو، بادام، گندم یا پول دریافت می‌کردند. چینی‌بندزن‌ها در محل‌های خاصی برای مدت معینی اقامت می‌کردند تا کارشان را انجام دهند.

کمان، قیف برنجی، الماس، تکه چوب نازک از جنس درخت بید، نخ لحاف‌دوزی، مفتول و سندان از ابزار کار چینی‌بندزن‌ها بود. اما ظرافت‌های این حرفه و احیای وسایلی که آدم‌ها به آن دلبستگی‌های مختلفی پیدا کرده‌اند نام این حرفه را به ادبیات عامیانه و فولکلور وارد کرد: چینی بند زن/ یه دل شکسته رو بند می‌زنی؟ / هرچی دارم به تو می‌دم / تو بگو چند می‌زنی؟

کد خبر 844617 برچسب‌ها مشاغل هویت شهری تهران

دیگر خبرها

  • دست‌درازی به دختر خردسال توسط پدر | مادر با مفتول شوهرش را کشت!
  • کمک فوری برای جراحی این مادر سرطانی
  • مادر دیانا به قتل فرزند بیمارش اعتراف کرد
  • مروری بر جنایات گروهک منافقین؛ترور یک نوجوان پیش چشمان مادر
  • دیر پدری و دیر مادری؛ خطر گسست نسلی!
  • خانوادهٔ شهید «نسیم افغانی» شناسایی شد
  • درگذشت مادر شهیدان محمدرضایی در شهر زاینده رود
  • ظریف، همچون بند زدن برگ گل! | چینی‌بندزن! یه دل شکسته رو هم بند می‌زنی؟
  • روایت سیمین دانشور از دیدار با امام خمینی(ره)
  • روایت سرمربی سپاهان از مسلمان شدن و ازدواج با خانم بازیگر